loading...
شهر عشق
faryad بازدید : 10 یکشنبه 28 مهر 1392 نظرات (0)
سلام خداجونم خیلی ممنون خدایا شکرت.

خدایا پریشب رفتم بیمارستان به بابام سر بزنم.یهو همتختیش نمیدونم حرف چی پیش اومد که گفت بابات خیلی تعریفت رو میکنه و بابام هم یک دست رو سرم کشید و گفت من ازش راضیم و من انگار توی عرش بودم خیلی خوشحال شدم.ولی امشب خیلی حالم گرفته بود تازه رفتم پیش بابام و اون هم تا فهمید کارایی که گفته نشده انجام بدم ناراحت شد و اصلا اخلاقش باهام عوض شد و من هم داشتم از بغض خفه میشدم و خیلی دلم گرفت و بعدش رفتم گلستان شهدا و ز ع  خوندم و دلم میخواست برم یک روضه ولی همه جا الان همه خوشحالن همین الان هم سر کوچمون عروسیه ولی من اینقد حالم گرفته که حوصلشو ندارم برم.به هرحال خدایا شکرت که اوضاع بدتر از این نشده.یاعلی


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 138
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 60
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 74
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 74
  • بازدید ماه : 124
  • بازدید سال : 134
  • بازدید کلی : 2,543